انشاهای فوق العاده زیبا و توصیفی درباره زمستان در روستا (پایه هشتم و نهم)

انشا در مورد زمستان در روستا
انشا در مورد زمستان در روستا

زمستان در روستا حال و هوای بسیار متفاوتی با شهر دارد و صحنه های بسیار شگفت انگیزی می آفریند، اگرچه دشواری های خاص خودش را نیز دارد. موضوع انشای زمستان در روستا یک انشای توصیفی مناسب برای نوجوانان پایه هشتم و نهم است و ما در ادامه دو انشای جالب درباره آن آماده کرده ایم که امیدواریم الهام بخش شما عزیزان باشد، با آپرنگ باشید.

…..***…..

انشا درباره زمستان در روستا برای کلاس هشتم

ننه سرما بالاخره با برف و بورانش به روستای ما رسید، خدا می داند چقدر منتظرش بودم. چقدر هر روز پاییز را شمردم و تاریخ ها را در تقویم کوچکم خط زدم تا رسیدم به روزی که عاشقش بودم، اولین روز زمستان، فردای شب یلدا و اولین صبح دی ماهی!

هر چند ظاهر روستای ما از یک ماه قبل زمستانی شده، اولین برف مدت ها پیش روی زمین نشسته و بساط کرسی با اولین باد استخوان سوز در خانه مان به راه افتاده است اما امروز رسما زمستان آغاز شد و همه می دانند من چقدر زمستان را دوست دارم.

آخر مگر می شود زمستان را دوست نداشت؟! وقتی می بینی از دلمردگی و افسردگی طبیعت که در روزهای پاییزی به اوج خودش می رسد در این روزها خبری نیست و جای آن را برف های نشسته روی خانه های کاهگلی، هیاهوی بچه های دستکش به دست و چکمه پوش و صحنه زیبای برف روبی بام های خانه ها و تنها جاده روستا که به شهر منتهی می شود گرفته است.

البته زمستان خطرات زیادی برای اهالی روستای ما به همراه دارد، مثلا شب ها بیشتر از همیشه صدای حیوانات وحشی گرسنه ای را می شنویم که در اطراف خانه ها پرسه می زنند و دامداران باید بیشتر مراقب دام های خود باشند که مبادا گرفتار گرگ ها شوند یا این که رفتن به مدرسه در صبح های یخ زده زمستانی بسیار دشوار است و خطر لیز خوردن و آسیب دیدگی وجود دارد.

با همه این ها زمستان در روستای ما فوق العاده دیدنی است و نشاط آورترین صحنه های طبیعت را مقابل چشمان ما به نمایش می گذارد.

انشا درباره زمستان در روستا برای کلاس هشتم

یادم هست در دوران کودکی ام یک بار در فصل زمستان به روستای مادری ام سفر کردیم و آن سفر به قدری خوش گذشت که هر سال با فرا رسیدن فصل زمستان، صحنه هایش را در ذهنم مرور می کنم.

در آن سفر ما از تنها جاده ای که به روستا منتهی می شد عبور می کردیم اما به دلیل بارش شدید برف در جاده گیر کردیم و چندین ساعت طول کشید تا به روستا برسیم. هر چند بسیار سردمان بود اما زمانی که به روستا نزدیک می شدیم با دیدن خانه های کاهگلی که برف، بام آن ها را به طور کامل پوشانده بود به وجد آمدیم و سرما را فراموش کردیم.

این صحنه ها بسیار زیبا بودند و مانند این بود که گویی روستا چند روز بود هیچ آفتابی به خود ندیده بود. کمی آن سوتر بچه های هم سن خودم را می دیدم که با درست کردن آدم برفی و گلوله های برفی مشغول بازی بودند و صدای شادی آن ها تا فاصله های دور شنیده می شد.

به خانه مادربزرگ رسیدیم. خانه کاهگلی کوچک با حیاط بزرگ که درختان خشکیده اش از بار برفی که روی شانه های خود داشتند خم شده بودند. پدربزرگ به آرامی مشغول پارو زدن برف های حیاط بود و دود سیاهی از دودکش خانه بیرون می آمد که از گرمای دلچسب داخل خانه خبر می داد.

به محض وارد شدن به خانه، مادربزرگ با مهر و محبت به استقبال ما آمد، لباس های خیس ما را درآورد و زیر کرسی گرم جا داد. حتی خاطره آن گرما نیز حالم را خوب می کند. او برای ما تعریف کرد که چند شب گذشته یکی از بره های پدربزرگ گرفتار شغال شده بود اما خوشبختانه پدربزرگ به موقع متوجه شده و بره را نجات داده بود.

ما از نان های خوشمزه مادربزرگ خوردیم و بعد از کمی استراحت شال و کلاه کردیم و به جمع بچه های بازیگوش کوچه پیوستیم. چقدر آن روز به ما خوش گذشت، هر چند بعد از آن همگی سرما خوردیم اما خاطره آن سفر هنوز لبخند به لب هایم می آورد.