انشای از زبان نیمکت با دانش آموزان حرف بزنید برای پایه هشتم (قشنگ و خواندنی)

انشا از زبان نیمکت با دانش آموزان حرف بزنید
انشا از زبان نیمکت با دانش آموزان حرف بزنید

یکی از موضوعات جالب انشانویسی در نگارش پایه هشتم موضوع صحبت کردن از زبان نیمکت با دانش آموزان است که کمک زیادی به تقویت توانایی نگارش و قوه تخیل دانش آموزان می کند.

در ادامه دو انشای جالب درباره این موضوع آماده کرده ایم که امیدواریم الهام بخش شما عزیزان در نگارش انشاهای خلاقانه تر باشد، با آپرنگ باشید.

…..***…..

انشای کوتاه از زبان نیمکت با دانش آموزان حرف بزنید

من در یک کلاس درس زندگی می کنم و بیشتر اوقات روزم را با دانش آموزان بازیگوشی می گذرانم که مدام در حال تخلیه انرژی سرشار خود به روش های مختلف هستند.

گاهی به این فکر می کنم که آن ها این همه انرژی و تحرک را از کجا می آورند و البته جوابی برای آن پیدا نمی کنم! شاید چون خودم کاری جز تماشا و حرف نزدن و در سکوت ماندن ندارم، شاید چون خودم هیچ انرژی برای تکان خوردن و جست و خیز کردن ندارم، شاید چون من یک نیمکت کلاس درس هستم برایم این همه هیاهو تعجب آور باشد، حتی بعد از گذشتن این همه سال و دیدن هزاران دانش آموزی که روی من نشسته اند.

من هر روز یک برنامه تکراری دارم. هر صبح حدود ساعت هشت صبح بیدار باش من است، آن هم با هیاهوی ناگهانی که با ورود دانش آموزان به کلاس درس آغاز می شود و سکوت وهم آور اطرافم را می شکند.

این هیاهو تا عصر و در دو شیفت ادامه دارد و این مدت با ضربه های محکم دانش آموزان و گاه ایستادن روی من، حکاکی کردن روی چوب رنگ و رو رفته ام و تکان های ناگهانی که فریادم را به آسمان می برد می گذرد اما ساعت هایی هم همه چیز آرام است، مثلا ساعت هایی که معلم در کلاس حضور دارد و به خصوص زمانی که پرسش و پاسخ یا امتحانی در کار است.

شب ها بعد از رفتن دانش آموزان من می مانم و سکوت مطلق که در فضای کلاس و مدرسه حکمفرما می شود. البته زمزمه های نیمکت های دیگر را می شنوم اما هر چه باشد ما نیمکت هستیم و حرف های مان نیز در سکوت زده می شود.

بعد از این همه سال که از عمرم می گذرد هنوز به شرایطی که در آن هستم عادت نکرده ام و البته هرگز آرزو نمی کنم در جای دیگری به جز کلاس درس زندگی می کردم. من نیمکتی هستم که برای دانش آموزان آفریده شده ام.

انشای جالب از زبان نیمکت با دانش آموزان حرف بزنید

من یک نیمکت هستم در کلاس درسی که هر روز تعداد زیادی دانش آموز در آن درس می خوانند. در همه سال هایی که به عنوان نیمکت از من استفاده شده چیزهای زیادی دیده ام و اتفاقات زیادی را تجربه کرده ام اما یکی از تلخ ترین خاطراتم مربوط به دانش آموزی ساکت و درس خوان است که سال ها پیش روی من می نشست.

او که ده سال سن داشت بر خلاف هم کلاسی هایش بسیار آرام و مودب بود، حتی با من هم بسیار خوش رفتار بود و هرگز کاری نمی کرد که آزرده خاطر شوم. او تکالیفش را درست و دقیق انجام می داد و در امتحانات می دیدم که چقدر سریع پاسخ سوالات را می نویسد و همیشه هم مورد تشویق معلم قرار می گرفت.

بارها دیده بودم که در ساعت های زنگ تفریح به هم کلاسی هایش کمک می کند و به آن ها درس می دهد اما یک مدت بود که در زنگ های تفریح به تنهایی در کلاس می ماند و همان طور که روی من نشسته بود به بیرون پنجره خیره می شد و خوابش می برد. خستگی را در صورتش می دیدم اما نمی دانستم علت آن چیست.

روزها پشت سر هم گذشت و گذشت تا این که یک روز با وجود آغاز کلاس درس، او به کلاس نیامد. جای خالی اش را روی خودم احساس می کردم و تا ساعت ها منتظر آمدنش بودم اما نه آن روز و نه روزهای بعد خبری از او نبود.

نگران او شده بوده و به زمزمه های بچه ها گوش می دادم تا این که متوجه شدم اتفاق بدی برای او افتاده است. او که هر روز بعد از کلاس درس به مدت سه ساعت در یک مغازه مشغول به کار می شده تا کمک خرج خانواده اش باشد طی دو هفته گذشته به دلیل بیماری پدرش مجبور بوده تا شب در مغازه کار کند.

بچه ها می گفتند متاسفانه یک شب هنگام برگشت به خانه در حال عبور از خیابان با یک ماشین برخورد کرده و به کما رفته است. آن ها مدام درباره او حرف می زدند و من بیشتر غصه می خوردم تا این که یک روز یک دسته گل بزرگ روی من قرار دادند.

اگر انسان بودم زار زار گریه می کردم چون آن دانش آموز مودب و درس خوان برای همیشه به آسمان ها رفته بود و یک دسته گل زیبا تا مدت ها به یاد او روی من قرار داشت. خاطره ای تلخ که هرگز فراموش نخواهم کرد.