انشاهای کودکانه خاطره یک روز برفی برای کلاس چهارم و پنجم دبستان

انشا خواندنی در مورد خاطره یک روز برفی
انشا خواندنی در مورد خاطره یک روز برفی

روزهای برفی قشنگ ترین خاطرات کودکی و نوجوانی ما را می سازند، خاطراتی که یادآوری آن ها همیشه لبخندی به لب های ما نشانده و باعث می شود دلتنگ آن روزهای قشنگ زندگی، آن شیطنت ها و آن سادگی ها شویم.

به بهانه فرا رسیدن فصل زمستان و بارش برف، در ادامه دو انشای زیبا درباره خاطره یک روز برفی برای پایه چهارم و پنجم آماده کرده ایم که امیدواریم الهام بخش شما عزیزان در نگارش انشاهای بهتر باشد، با آپرنگ باشید.

…..***…..

انشای کودکانه خاطره یک روز برفی برای چهارم دبستان

سال گذشته در چنین روزهایی بود که گوینده هواشناسی مدام از کاهش دما و بارش های زمستانی خبر می داد و من و خانواده ام بی صبرانه منتظر بارش برف بودیم اما با وجود سوز شدیدی که در هوا احساس می کردیم برف نمی بارید. یادم است یک روز از صبح تا شب مدام از پشت پنجره به بیرون سرک کشیدم و شب در کمال نا امیدی به رختخواب رفتم.

صبح روز بعد مادرم بر عکس روزهای قبل من را برای رفتن به مدرسه صدا نکرد و من دیرتر از همیشه ناگهان از خواب پریدم و چون فکر می کردم مدرسه ام دیر شده خیلی سریع لباس هایم را پوشیدم و به آشپزخانه رفتم. مادرم با دیدن من خنده ای کرد و گفت:”مگر نمی دانی مدرسه به خاطر بارش برف تعطیل شده است؟”

من که باورم نمی شد دوان دوان به سمت پنجره رفته و به بیرون نگاه کردم و از دیدن این همه برف که روی زمین نشسته بود بسیار خوشحال شدم. سریع لباس های مدرسه را در آوردم و با لباس های ضخیم و گرم به حیاط رفتم. آن جا کلی بالا و پایین پریدم و هورا کشیدم. آخر خیلی منتظر این برف بودم و حالا خیلی خوشحال بودم که خدا دعایم را برآورده کرده است.

آن روز یکی از روزهای خوب زمستانی من بود که به درست کردن آدم برفی، گلوله برفی بازی کردن، پارو کردن حیاط و غذا دادن به حیوانات گرسنه سپری شد و شب خسته از یک روز طولانی برفی، خیلی زود به خواب رفتم و تمام شب خواب برف بازی هایم را دیدم.

انشای ساده خاطره یک روز برفی برای پنجم دبستان

در یکی از روزهای برفی که همه جا سپیدپوش شده بود و درخت ها از وزن سنگین برف ها به سمت پایین خم شده بودند، تصمیم گرفتم به پارک نزدیک خانه مان بروم و یک آدم برفی زیبا درست کنم. این اولین تجربه من در درست کردن آدم برفی بود و قرار بود تنهایی این کار را بکنم.

چند دکمه، یک هویج، یک کلاه و یک پارچه باریک برداشتم و راهی پارک شدم. بخشی از پارک را که برف هایش دست نخورده بودند انتخاب کردم و مقداری از برف ها را روی هم جمع کردم تا بدن آدم برفی با شکم بزرگش را درست کنم.

متاسفانه به دلیل این که فراموش کرده بودم دستکش بیاورم دست هایم داشت یخ می زد و مجبور بودم هر چند دقیقه آن ها را با بخار نفسم گرم کنم. مدتی که گذشت صدای صمیمی و مهربانی از پشت سرم شنیدم که گفت:” کمک می خواهی؟”

سرم را برگرداندم و یک پسر کم سن و سال تر از خودم دیدم که با لبخند آن جا ایستاده بود. به او لبخند زدم و گفتم که خوشحال می شوم کمکم کند. او یکی از دستکش هایش را درآورد و به من داد و گفت که این طوری هر دوی ما می توانیم با دستی که دستکش داریم روی آدم برفی کار کنیم.

بعد از درست کردن بدن، نوبت سر آدم برفی رسید که خیلی سریع و البته با دقت آن را درست کرده و روی بدن آدم برفی گذاشتیم. دوست جدیدم که اسمش محسن بود دو تکه چوب پیدا کرد که به عنوان دست های آدم برفی از آن ها استفاده کردیم و بعد چشم ها، بینی و دهان را در جای خودش قرار دادیم. در آخر هم یک کلاه روی سر و پارچه ای دور گردن آدم برفی گذاشتیم که مثلا سردش نشود!

نتیجه کار خیلی خوب بود و من و محسن به خاطر کار مشترک خوبی که انجام دادیم با یکدیگر دست دادیم. من و محسن از آن روز دوست های خیلی خوبی برای هم هستیم و قصد داریم امسال نیز با هم آدم برفی درست کنیم.