انشا درباره خاطره یک روز بارانی برای پایه چهارم و پنجم (به زبان ساده و زیبا)

انشا درباره خاطره یک روز بارانی
انشا درباره خاطره یک روز بارانی

بسیاری از ما تنها از پشت پنجره شاهد بارش باران بوده ایم اما برخی از ما نیز در بارش های سنگین باران خارج از منزل بوده و از بارندگی های شدید خاطرات خوب یا بدی داریم که همیشه در ذهن مان خواهد ماند.

در ادامه دو انشای کودکانه درباره خاطره یک روز بارانی برای دانش آموزان کلاس چهارم و پنجم آماده کرده ایم که امیدواریم الهام بخش شما عزیزان باشد، با آپرنگ باشید.

…..***…..

انشای ساده درباره خاطره یک روز بارانی برای پایه چهارم

سال گذشته در یک روز پاییزی و سرد به خانه دوستم رفته بودم تا با هم تکالیف مان را انجام دهیم. هوا ابری بود و من خیلی هوای ابری را دوست دارم. بعد از دو ساعت که تکالیف ما تمام شد، مادر دوستم به من گفت که بهتر است زودتر به خانه مان بروم چون ممکن است هوا بارانی شود.

من به او گفتم که بعد از کمی بازی کردن به خانه می روم. او نیز از من قول گرفت و برای خرید از منزل خارج شد اما من و دوستم که غرق بازی کردن بودیم زمان را فراموش کردیم و حدود یک ساعت بعد ناگهان صدای باران را شنیدم که به پنجره می خورد.

من تند و سریع آماده شدم و بدون چتر دوان دوان از منزل دوستم خارج شدم. در طول مسیر، باران شدت گرفت به طوری که همه لباس هایم خیس شده بود و من کیفم را روی سرم گرفته بودم تا سرم خیس نشود. همه راه را تا خانه دویدم و چندین بار نیز نزدیک بود زمین بخورم.

به خانه که رسیدم مادرم نگران و عصبانی پشت در ایستاده بود. گویا چندین بار به خانه دوستم زنگ زده بود اما ما صدای تلفن را نشنیده بودیم. او در حالی که من را دعوا می کرد کمک کرد تا سریع لباس هایم را عوض کنم، سپس من را کنار شومینه نشاند تا گرم شوم.

من عاشق هوای ابری و بارانی هستم اما هوای بارانی آن روز سرماخوردگی سختی برایم به دنبال داشت که هرگز فراموش نخواهم کرد.

انشای کوتاه درباره خاطره یک روز بارانی با چتر

قدم زدن زیر باران حال و هوای بسیار خوبی دارد اما من مثل همه بچه های دیگر معمولا هنگام بارش باران در منزل هستم و فقط می توانم از پشت پنجره اتاقم به تماشای باران بنشینم.

یک روز بهاری که باران به شدت در حال باریدن بود به مادرم گله کردم که “چرا ما باید در هوای به این خوبی در خانه بمانیم و اجازه نداریم زیر باران برویم؟” مادرم در سکوت کمی به من نگاه کرد، گویا در حال سنجیدن حرف هایم و مرور خاطرات خودش بود. سپس گفت “آماده ای که یک پیاده روی کوتاه زیر باران داشته باشیم؟”

من که تعجب کرده بودم گفتم “که نه؟” و او گفت “پس زود آماده شو و چتر هم یادت نرود.” هر دو بارانی های خود را پوشیدیم و در حالی که از خانه بیرون می رفتیم چترهای خود را باز کردیم. هوا خیلی خوب بود و صدای برخورد آب باران با چتر صدای قشنگی ایجاد می کرد.

مادرم در حالی که دست من را گرفته بود من را به سمت پیاده رو برد و با هم یک جاده طولانی را پیاده روی کردیم. او از خاطرات گذشته اش برایم تعریف کرد، زمانی که به همراه پدربزرگم زیر باران بدون داشتن چتر می دویدند تا به اتوبوسی که هر چند ساعت از آن جا عبور می کرد برسند و در مسیر کلی خیس شده و خندیده بودند.

من و مادرم آن قدر صحبت کردیم تا این که باران به طور کامل قطع شد و پرندگان شروع به آواز خوانی کردند و کمی بعد یک رنگین کمان زیبا مقابل ما در آسمان ظاهر شد که احساس خوب ما را تکمیل کرد.

آن روز یکی از خاطرات خوب بارانی را برای من رقم زد که همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند و از مادرم سپاسگزارم که چنین خاطره زیبایی را برایم ساخت.