انشا درباره ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت برای پایه دهم (مفهومی و جالب)

انشا درباره ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت
انشا درباره ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت

ضرب المثل های ایرانی گاهی از عمیق ترین رازهای موفقیت در زندگی پرده بر می دارند و نکات بسیار ریز و مهمی را به ما گوشزد می کنند که شاید در ظاهر بسیار ساده به نظر برسند. یکی از این ضرب المثل های جالب مَثَل معروف “از تو حرکت از خدا برکت” می باشد.

در ادامه دو انشای خواندنی درباره ضرب المثل “از تو حرکت از خدا برکت” برای دانش آموزان پایه دهم آماده کرده ایم که امیدواریم الهام بخش شما عزیزان باشد، با آپرنگ باشید.

…..***…..

انشای کوتاه درباره ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت

همه ما دوست داریم به چیزهایی که در زندگی می خواهیم دست پیدا کنیم، به همین دلیل تمام تلاش خود را کرده و تا زمانی که به آن هدف نرسیم تسلیم نمی شویم. صد البته خوب می دانیم که در کنار تلاش ما، توکل به خداوند نیز لازم است زیرا تا زمانی که خداوند نخواهد حتی یک برگ روی زمین نمی افتد.

با این حال برخی افراد فکر می کنند بدون تلاش و کوشش و تنها با توکل به خداوند می توانند آرزوهای خود را عملی کنند. آن ها بر این باور هستند که مگر خداوند اصل نیست و مگر این طور نیست که خداوند هر چیزی را که بخواهد درست می کند پس چه نیازی به تلاش ما است؟ اگر خدا بخواهد ما بدون تلاش هم می توانیم به خواسته خود برسیم پس چه بهتر که بی جهت زور نزنیم و همه چیز را به خداوند بسپاریم!

بخشی از این طرز فکر درست است، بله! خداوند اصل است، خداوند هر چیزی را که بخواهد درست می کند و در نهایت باید همه چیز را به خداوند سپرد اما این افراد بخش دیگر ماجرا را اشتباه فهمیده اند. خداوند تنها به کسانی کمک می کند که اشتیاق لازم برای رسیدن به چیزی را داشته باشند و در جهت رسیدن به آن قدم بردارند.

به عبارت دیگر این قدم برداشتن ما است که نشان می دهد ما واقعا هدف یا خواسته ای را می خواهیم و خداوند قوانین دنیا را به گونه ای طرح ریزی کرده که با برداشتن اولین قدم های ما، همه جهان دست به دست هم می دهد تا ما به خواسته خود برسیم.

معنای واقعی ضرب المثل “از تو حرکت از خدا برکت” نیز همین است. تا وقتی از جانب ما حرکتی نباشد و قدمی برنداریم هرگز نباید امیدی به برکت خداوند و رسیدن به خواسته خود داشته باشیم.

انشای زیبا درباره ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت

روزی روزگاری در یک دهکده کوچک خانواده ای فقیر در یک خانه کاهگلی زندگی می کردند. بام خانه بر اثر فرسودگی کاهگل ها آسیب دیده بود و از آن جا که فصل پاییز نزدیک بود خانم خانه مدام به همسرش گوشزد می کرد که باید پولی فراهم کرده و بام خانه را درست کند وگرنه با اولین بارش باران، آب به داخل خانه سرازیر خواهد شد.

شوهر آن خانم که یک مرد بیکار بود و تلاشی برای کسب روزی نمی کرد مدام بهانه های مختلف می آورد و یکی از بزرگ ترین بهانه هایش این بود که خانه ام را به خدا سپرده ام و او خودش برایم پول لازم را خواهد فرستاد یا کاری می کند که بارش باران به خانه آسیب نزند.

روزها گذشت و پاییز از راه رسید. بارش باران وضعیت بام خانه را روز به روز بدتر می کرد و قطرات باران به داخل خانه می چکیدند اما مرد هنوز چشم انتظار پولی از آسمان بود و اهمیتی به این مسئله نمی داد تا این که سرانجام در یک شب سرد، باران شدیدی شروع به بارش گرفت طوری که که کم کم تکه های کاهگل از روی سقف به داخل خانه می افتادند.

مرد نگران شده بود اما هنوز معتقد بود چون همه چیز را به خدا سپرده اتفاقی برایش نخواهد افتاد. خانم خانه با دیدن این صحنه به خانه همسایه ها پناه برد و مرد را با باران و کاهگل هایی که بر سرش می ریختند تنها گذاشت.

ساعتی بعد مرد را بیهوش در خانه اش یافتند در حالی که بخشی از سقف خانه روی پاهایش سقوط کرده بود. خانم خانه که بسیار ناراحت بود به همسایه ها می گفت “چقدر به او می گفتم از تو حرکت از خدا برکت اما گوشش بدهکار حرف های من نبود و عاقبتش این شد!”