انشا درباره بهترین روز زندگی من برای پایه چهارم و پنجم (کودکانه و ساده)

انشا درباره بهترین روز زندگی من
انشا درباره بهترین روز زندگی من

بهترین روز زندگی برای هر یک از ما روز خاصی است که بیشترین شیرینی و خاطره خوش را در ذهن ما به جای گذارده است. بعضی از آدم ها آن قدر روزهای خوبی داشته اند که انتخاب بهترین روز زندگی برای شان دشوار می شود و از سوی دیگر بعضی آدم ها باید زمان زیادی بگذارند تا خاطره خوشی در میان روزهای زندگی خود بیابند.

در ادامه دو انشای کودکانه درباره بهترین روز زندگی من برای دانش آموزان کلاس چهارم و پنجم دبستان آماده کرده ایم که امیدواریم الهام بخش شما باشد، با آپرنگ باشید.

…..***…..

انشای کودکانه درباره بهترین روز زندگی من برای کلاس چهارم

وقتی به خاطرات خوبی که دارم فکر می کنم می بینم چقدر روزهای خوشی داشته ام که هر کدام از آن ها یکی از بهترین روزهای زندگی ام هستند اما یک روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم و آن روزی است که به کلاس اول رفتم.

من بر خلاف بسیاری از بچه ها خیلی دوست داشتم مدرسه بروم و هیچ ترسی از مدرسه نداشتم. یادم هست برای مهر ماه آن سال خیلی ذوق داشتم و از چند ماه قبلش روزشماری می کردم و مدام از مادرم می پرسیدم که چند روز دیگر به مدرسه می روم.

شب قبل از روز اول مدرسه اصلا خوابم نمی برد و وقتی بعد از تلاش زیاد خوابیدم مدام خواب مدرسه می دیدم. صبح اولین روز مدرسه نیز خیلی زود از خواب بیدار شدم و با اشتیاق برای رفتن آماده شدم. خوشبختانه مادرم از همه لحظه های آن صبح فیلم گرفته است و هر از گاه آن ها را نگاه می کنم.

یادم هست وقتی وارد مدرسه شدم احساس کردم نسیم یک بوی خوب در هوا پخش کرده است. چقدر از دیدن کودکان هم سن و سالم که با بعضی از آن ها از قبل دوست بودم خوشحال شدم.

وقتی مادرم گفت باید برود و قرار است چند ساعت در مدرسه تنها بمانم هیچ احساس بدی نداشتم اما در کمال تعجب دیدم بعضی از بچه ها بسیار ناراحت شده و حتی گریه می کردند.

من آن روز با تمام وجود می دانستم قدم به جایی گذاشته ام که قرار است چیزهای زیادی در آن جا یاد بگیرم، دوستان زیادی پیدا کنم و خاطرات خوبی را رقم بزنم. امروز می دانم که واقعا آن ذوق و شوق بی دلیل نبوده است.

انشای ساده درباره بهترین روز زندگی من برای کلاس پنجم

بهترین روز زندگی من روزی بود که معنای انفاق را درک کردم. آن روز یکی از روزهای قبل از عید نوروز بود و من و مادرم برای خرید لباس عید به بازار رفته بودیم. در حالی که جلوی درب یکی از مغازه ها ایستاده بودیم و لباس های پشت شیشه را نگاه می کردیم ناگهان دختربچه ای مادرش را مقابل مغازه کنار ما نگه داشت.

از ظاهر مادر و دختر بچه که کمی از من کوچک تر بود مشخص بود که وضع مالی خوبی ندارند. دختر بچه به اصرار از مادرش می خواست یکی از لباس های زیبایی را که در ویترین مغازه گذاشته شده بود برایش بخرد و مادر که سعی می کرد آرام صحبت کند سعی می کرد به دخترش بفهماند که پولی همراه ندارد.

من متوجه شدم که آن خانم از خجالت رنگش پریده و ناراحت است. آن دو بعد از چند دقیقه در حالی که دختربچه گریه می کرد از آن جا دور شدند. دلم برای آن دختربچه می سوخت که نمی تواند لباسی که می خواهد داشته باشد، برای همین به مادرم گفتم که کاش می توانستیم به آن ها کمک کنیم.

مادرم به من گفت که آن خانواده را می شناسد و اگر بخواهم می توانم به آن ها کمک کنم اما تنها برای خرید یک لباس پول به همراه دارد. من کمی فکر کردم و تصمیم خودم را گرفتم. با مادرم داخل مغازه رفتیم و با پولی که برای خرید لباس من آورده بودیم آن لباس را برای آن دختربچه خریدیم.

دو سه شب قبل از عید نوروز آن لباس را کادو کردیم و یک پیام تبریک زیبا روی آن چسباندیم. سپس همراه مادرم به خانه آن ها رفتیم و وقتی مطمئن شدیم کسی از کوچه عبور نمی کند زنگ را زدیم، لباس را جلوی درب خانه گذاشتیم و خودمان کمی دورتر ایستادیم تا ما را نبینند.

همان خانم درب را باز کرد و با دیدن بسته کادو پیچ شده به شدت تعجب کرده و اطرافش را نگاه کرد. کادو را برداشت و بعد از خواندن پیام روی آن لبخندی زد و به داخل خانه رفت.

من آن سال لباس جدید برای عید نوروز نخریدم اما می دانم آن دختربچه با داشتن آن لباس زیبا چقدر خوشحال شده بود.